رمان کافه به علت تعمیرات تعطیل نیست pdf مریم حق پرست

دانلود رمان کافه به علت تعمیرات تعطیل نیست از نویسنده مریم حق پرست با لینک مستقیم
رمان کافه به علت تعمیرات تعطیل نیست اندروید ، پی دی اف، آیفون نسخه کامل + بیوگرافی و عکس نویسنده رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1143
خلاصه رمان: همه چیز توی کافه ی ما مثل افسانه هاست و میشه توی این افسانه، هنوز دلیلی برای زیبایی زندگی پیدا کرد… تحقق رویاها و خواب و خیالهاست. حتی گاهی اوقات مثل هر زندگی افسانه ای میشه منتظر یک پایان خوب نشست… اما در میان این همه تحقق رویا و رنگین کمان… یادآوری بعضی از رویاهای قدیمی که در حد رویا موندن و رنگ واقعیت نگرفتن، باعث میشه همراه شخصیت اصلی داستان به جنگ بدی ها و سختی هایی بریم و خاطراتی را مرور کنیم که شاید حتی به اندازه ی یک خواب کابوس زده تلخ باشند!
قسمتی از متن رمان کافه به علت تعمیرات تعطیل نیست
درس خواندن وقت او را تلف می کند. می خواهد هرچه زودتر راهی برای پول در آوردن پیدا کند. اگر بابافرهادت اینجا بود می گفت که تو روی این بچه ها تاثیر منفی گذاشته ای و آنها را پول پرست بار آورده ای دل آلارام…
” تعجبم بیشتر شد و گفتم: من که همیشه به این بچه ها می گویم درس مهم تر است. من که خودم عاشق درس خواندن هستم و تا الان به هر جان کندنی شده دو تا لیسانس و دوتا فوق لیسانس گرفته ام، پس چطور می توانم روی این بچه ها تاثیر منفی بگذارم؟
” بابابزرگ سری تکان داد و گفت: در هر حال خودت باید با سایه صحبت کنی، حیف است که این بچه با این ضریب هوشی بالا از درس فراری شود. آدم های باهوش یا خیلی درس خوان می شوند یا به کلی درس خواندن را کنار می گذارند و به راه های نادرست کشیده می شوند. ” ترس به دلم افتاد و از همان جلوی در، سایه را صدا زدم. او خوشحال و خندان برای خودش بالا و پایین می پرید.
مثل همیشه سبک بال و توی دنیای شاد خودش بود. از مغازه بیرون آمد و گفت: جان دلم دل آرام قشنگم. تو چرا شب ها به خانه نمیآیی؟
دلم برایت یک ذره شده بود. ” همه چیز وجود او مثل خودم بود… البته منی که ده سال پیش وجود داشت نه من الان و این لحظه. فقط او خیلی شادتر و بی خیال تر از من بود و هر وقت خرابکاریمی کرد خوش اخلاق تر هم می شد. پوریا ادای او در آورد و گفت: خودشیرین اعظم تشریف آورد. ” سایه به او دهان کجی کرد و گفت: هنوز دل آلارام نرسیده، دویدی و ُچغُلی مرا پیش او کردی؟ ” پوریا یک قدم به طرف سایه رفت تا جوابش را بدهد، اما بابابزرگ دست او را گرفت، سرفه ای ساختگی کرد و گفت: