رمان گوهر یکدانه pdf مهناز سید جواد جواهری

دانلود رمان گوهر یکدانه از نویسنده مهناز سید جواد جواهری با لینک مستقیم
رمان گوهر یکدانه اندروید ، پی دی اف، آیفون نسخه کامل + بیوگرافی و عکس نویسنده رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 497
خلاصه رمان: داستان در مورد دختری به نام گوهر است که با مادرش و دایی اش و نامادری مادرش زندگی میکند و عاشق پسر دایی اش میشود. اما زن دایی اش که مخالف است آنقدر اذیتش میکند که مجبور میشوند آن خانه را ترک کنند و به خانه ای که به خونه قمر خانم معروف بوده بروند، چند مدتی در آنجا میمانند که روزی نامادری مادرش خبر می آورد که عروسی دختر دایی است ، انها هم مشغول درست کردن لباس عروس میشوند که پارچه کم آورده و مجبور میشوند برای خرید پارچه به لاله زار برود. آنجا گوهر پدرش را که یکی از تجار معروف بوده پیدا میکند و با شروع رفت و آمد به خانه پدری زندگی شان تغییر کرده و به خانه ای که پدرش در شمیران برایشان خریده نقل مکان میکنند تا اینکه…
قسمتی از متن رمان گوهر یکدانه
آقا جون اين را گفت و وارد عمل شد . تا آمدن اورژانس مرتب به عزيز تنفس مصنوعي ميداد . طفلكي منيژه خانم با چشماني اشكبار سر روي شانه مادرم گذاشته بود و مظلومانه تماشا ميكرد . وقتي دكتر از راه رسيد همان تشخيص را داد كه آقا جون داده بود ، عزيز جون از شدت هيجان دچار سكته قلبي شده بود . به محض اينكه به بيمارستان رسيديم او را در بخش مراقبت هاي ويژه بستري كردند . به توصيه دكتر كه بر حسب اتفاق يكي
از دانشجويان قديمي پدر بزرگم بود فقط به آقا جون اجازه دادند كه بالاي سرش باشد .
بقيه بلاتكليف و نگران پشت در منتظر گذشت زمان بوديم . دكتر به پدرم گفت بيست و چهار ساعت صبر و شكيبايي عاقبت بيمار را معلوم ميكند . هر كاري از دست پزشكان بر مي آمد انجام شده بود . بقيه به مشيت الهي بستگي داشت . مادر و منيژه خانم و عمه جان اشرف سه تايي در كنار يكديگر دعا ميكردند و قرآن ميخواندند . پدرم بيتاب در راهرو قدم ميزد علي ، امير و پارسا در عين حال كه خودشان هم نگران بودند ، سعي داشتند با حرف و گفتگو سرش را گرم كنند .
حدود ساعت ده صبح روز بعد ناگهان در باز شد . همگي با ديدن آقا جون از جا پريديم . پدرم كه ديگر طاقت صبر كردن نداشت ، سراسيمه و نگران پرسيد : چي شد آقا جون . آقا جون با چشماني نمدار دستي بر سرش كشيد و گفت : نترس پدر ، خدا را شكر عزيزت از خطر جست .
پدرم كه تا آن لحظه به سختي خودش را نگه داشته بود بيش از اين تاب نياورد و خودش را کنار آقا جون انداخت . سرش را روي شانه او گذاشت و هر دو در حالي كه يك ديگر را در دست گرفته بودند از خوشحاليشان گريستند .