رمان کبودی های زیر پوست شهر pdf مهسا موحد

دانلود رمان کبودی های زیر پوست شهر از نویسنده مهسا موحد با لینک مستقیم
رمان کبودی های زیر پوست شهر اندروید ، پی دی اف، آیفون نسخه کامل + بیوگرافی و عکس نویسنده رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، انتقامی
تعداد صفحات : 224
خلاصه رمان: داستانی از زخم های جامعه! دختری قربانی احساس پدر و مادر..لیلی کاخ نشین؛ مجنون فرش نشین! داستانی از دلِ عشق و نفرت.. پولدار و فقیر! دختری که دخترانگی بلد نیست! گاهی هم باز بودن تمام زندگی را نابود می کند..! وقتی ما داستان ها رو می خوانیم و به آدم های بدِ داستان می رسیم از اون ها متنفر می شیم! اما همه آدم ها دلیلی برای بد بودن دارند.. مثلا کسی را دیدید از بچگی بد باشد؟، قطعا نه! گاهی آدم های اطرافمون باعث می شوند از خودمان متنفر بشیم.. گاهی نبود کسی که نگرانت باشد، بهت محبت کند تو را نابود می کند! مــن از اول هم کسی را نداشتم…
قسمتی از متن رمان زیر پوست شهر
تلفن رو قطع کردم؛ دوباره گوشیم زنگ خورد، سروش!!دیگه از جونم چی میخواد من که باهاش کات کردم؟! از آدم هاي سیریش به شدت متنفر بودم با صدایی که بیشتر شبیه به غرولند بود جواب دادم: بله؟ صداي نا آرام سروش تو گوشم پیچید: آویسا؛میشه یه فرصت دیگه بهم بدي؟ وا! بی مقدمه رفت سر اصل مطلب؛ غلط کرده فرصت میخواد، مگر من بیکارم؟! تهدید آمیز جواب دادم:
سروش اگه یبار دیگه بهم زنگ بزنی به خاك سیاه می شونمت (داد زدم) فهمیدي؟؟
گوشی رو پرت کردم روي میز..پوفی کشیدم،کلافه سرم رو گذاشتم روي میز.از خودم متنفر بودم.من یه بی قید
بودم،یه خائن،یه پست بی وجود،یه سنگدل، یه بی رحم..همش بخاطر بازي سرنوشته،سرنوشت،تقدیر، نمیدونم کدومش؟زندگیم روي نِرُم بدي افتاده.نمیدونم تقصیر کیه؟شاید تقصیر خودِ بی لیاقتمه سرم رو از روي میز برداشتم،چشمم تو قاب عکس خودم و بابام که روي میز بود افتاد؛لبخندي دل فریب روي لب هام بود و آروم تو آغوش بابا غلت میخوردم.از این عکس متنفر بودم.
با عصبانیت برداشتم پرت کردم روي زمین که با صداي بدي شکست؛بغض کرده بودم.دوست داشتم بغضم رو بشکنم و مثل خیلی از دخترهاي دیگه گریه کنم،.اما مثل تموم این سال ها جلوي شکستن بغضم رو گرفتم..در اتاق باز شد،نیکی سراسیمه وارد اتاق شد: خانوم اتفاقی افتاد؟تو لابی بودم یهو صداي شکستن چیزي آمـــ…چشمش به قاب عکس افتاد و ساکت شد.. دستانم را روي میز گذاشتم و در هم قفل کردم؛نفس عمیقی کشیدم به علی بگو بیاد جمعش کنه،کسی نیاد داخل اتاق حوصله ندارم.
خودت هم از جلوي چشم هام دور شو. با استرش چشم زیر لبی گفت،رفت بیرون.باز هم خاطرات به قلبم هجوم آورده بودند،تلخ ترین خاطرات زندگیم،هر وقت به سمت من هجوم می آوردند کنترل رفتار هام از دستام خارج
میشد. تقه اي به در خورد. آب دهنم رو قورت دادم،نفس عمیقی کشیدم: بفرما در آرام باز شد،علی آهسته وارد اتاق شد.سلام زیر لبی گفت..نگاهی به شیشه خورده وسط اتاق انداخت.بدون هیچ حرفی مشغول جمع کردن شد، عینکم روبه چشم زدم، مشغول بررسی