رمان رامش pdf گیسو

دانلود رمان رامش از نویسنده گیسو با لینک مستقیم
رمان رامش اندروید ، پی دی اف، آیفون نسخه کامل + بیوگرافی و عکس نویسنده رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 2155
خلاصه رمان: قطره ای باران بر روی دماغ علی افتاد و راه گرفت و لغزید و تا روی لبش افتاد و چشم مهگل به همان جا ثابت شد !پای دلش در همان جا برید! دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون! دلم گرفته …می دونی از هم جدا کردنمون! دل نگرونتم همش… اگه خطا کردم ببخش!
بازم منو ببخش…به خاطر تموم خوبیام ببخش ببخش… منو ببخش! (آهنگ منو ببخش از روهام) دست بالا آورد بی اراده! بی آنکه متوجه باشد! قطره لغزان روی آن لب های خیس مردانه داشت آتشش می زد..نفهمش می کرد..کورش کرده بود..هیچ نمی دید جز فک قفل شده ی پر از خشم روبرویش و آن لرزشی که در دوسانتی اش به نفس زدنشان انداخته بود…باران می زد..دست بالا آورد..خیس می شدند هنوز و او دست نزدیکش برد..! هنوز نفهم!
قسمتی از متن رمان رامش
علی ریز ریز لبخند می زد برایم که برو کارت در آمد! اخمی اش کردم و با عذر خواهی از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم ….چیه؟ نگین طلبکار نگاهم کرد. مگه صبح بهت نگفتم با علی رفتی زود میای! من صبح چیزی که نشنیدم تذکر تو بود! خیار سبزی را از ظرف کش رفتم و آمدم محکم سرش را گاز بزرگی بزنم که نگین از دستم کشیدش و در سینک پرتش کرد. نزدیک بود جیغ پر از حرصش در آید و خودش را با فوت کردن نفسش کنترل کرد!
من حساب تو و اون علی پدر سوخته رو نرسم نگین
نیستم. خنده ام می آمد و علی می گفت تا چای نبردی و
جلوی آن ها نبودی نخند! یه حالی داد نگین یه حالی داد نبودی تو پیست ببینی چطوری جوگیر شده بود نزدیک چپمون کنه خاک بر سر، یک ساعت واستاده بودیم می خندیدیم با اون…ماشین قراضش! داشت دود می کرد باز صدا کلفت می گفت می بریم می بریم! سری تکان داد به معنای تاسف! خانجون این دفعه اون خانجون نیس حواست باشه! سینی چای را جلویم گرفت و چشم و ابرو آمد.
بیا ببر لااقل امشب و بذاره بدون غرغراش بخوابیم.شانه بالا انداختم.غرغر نکند که خانجون نیست! گفتم: دیگه شاهین همین روزاس بیادش! پوزخندی به قیافه ام زد و به سمت سینک رفت و دستکش پوشید و با همان حرص شروع به کف مالی ظرف های درون سینک کرد.میادشم! برو چای یخ کرد! نگاه به سینی در دستم کردم و برای خودم خنده ای کردم . برو که رفتی! با قدم های آهسته بیرون رفتم و بهزاد تا سینی به دست مرا دید، با برق چشمانش چنان قورتم داد که علی سینه ای صاف کرد برایش که می فهمیدم در نگاهش مشت می کوبد” مرتیکه مواظب باش کور نشی یه وقت!”